به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۶

کائوس/ ١٠

واقعا فاميلم فلك‌زده است 
محمدعلی علومی توضيح: در اساطير يونان، «كائوس» به معناي آشوب، هرج‌ومرج ‌و آشفتگي است. شايد هم معناي كاملا ‌متفاوتي دارد! به هر حال چه فرقي مي‌كند؟! 
به قول حافظ: زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و هيچي نگفت!

آنچه گذشت: سهراب‌جان فلك‌زده و همسرش، تحت فشارهاي شديد زندگي تصميم مي‌گيرند كه به بهروز كامياب قاچاقچي نامه‌اي بنويسند و از او كه دوست و هم‌كلاس دوره دبستان و دبيرستان سهراب‌جان بوده، كمك بگيرند و حداقل راه چاره‌اي بجويند. 

حالا ادامه روايت سهراب‌جان و ادامه داستان:
من فرداي همان شب رفتم سراغ خانه قديمي بهروز. در آهني كوچك و زنگ‌زده خانه را چندباري كوبيدم تا بالاخره همسرش غرغركنان در را باز كرد. با اخم‌وتخم و بي‌محلي. حتي جواب سلامم را نداد. خيال كردم مرا نشناخته است.
با اخم‌هاي درهم كشيده گفت: 
«تا قيافه نحست را ديدم، فهميدم كدام خري هستي! همين شماها بوديد كه مخ شوهرم را زديد. هي او را كشانديد به قهوه‌خانه كل‌غريب، وادارش كرديد سيخ به سيگار بزند. او را از راه به‌در برديد.»
استقبال دلگرم‌كننده‌اي نبود و من با خنده دماغ‌سوختگي پرسيدم: 
«حالا بهروزخان تشريف دارند؟»
- نخير، گور كثافتش خيلي‌وقت است اينجا تشريف ندارد!
- مي‌دانيد كجا هستند؟ 

همسر بهروز با دهان كف‌كرده و اخمي كه زهره شير را مي‌تركاند، غريد: «حتماً خانه انترخانم است!»
با تعجب پرسيدم: حالا منزل انترخانم كجاست؟!
- چه مي‌دانم، مردكه وراج كثافت!

در را محكم به‌هم كوفت. صداي پاهايش شنيده مي‌شد كه كلش‌كلش در راهروي خانه دور مي‌شد...

با كمي پرس‌وجو از اين و آن فهميدم كه منظور از انترخانم، زن دوم بهروز است. نمي‌دانستم كه دوباره ازدواج كرده است و يكي‌دو روز طول كشيد تا توانستم منزل همسر دوم بهروز را پيدا كنم. اسمش جميله بود.

خانه‌اي بود مجلل در محله‌اي آرام و پر از سايه سنگين و رخوتانگيز درخت‌هاي كهن‌سال و بوته‌هاي گل و گياه.
آيفون را زدم. صداي زني كه با لهجه غليظ مي‌كوشيد باكلاس! حرف بزند، از آيفون برخاست: «شوما كي باشيدش؟»
گفتم: «از دوستان قديمي بهروزخان هستم؛ اگر تشريف دارند، بفرماييد كه...».
گفت: «الان خودم مي‌آيمش، آره!»

بعد از مدتي كوتاه، در خانه باز شد. زني سياه‌سوخته و خيلي لاغر كه ابروهايش را سربالا برده بود و گونه كاشته بود و لب‌هايش بطور وحشتناكي برجسته شده بود، در چارچوب در ظاهر شد و مرا ترساند. سلام كردم و زن با همان لهجه عجيب و غريبِ غيرقابل فهم، توضيح داد كه بهروزخان حالا تشريف ندارند، ولي زود مي‌آيند.

نامه را به دستش دادم، گفتم: «لطف كنيد اين را برسانيد به بهروزخان. ما از دوستان خيلي قديمي هم هستيم، از بچگي تا حالا؛ مي‌شود گفت كه يك روح در دو بدن بوده‌ايم.»

جميله‌خانم عادت داشت كه وقت حرف زدن، سروگردن تكان مي‌داد و بعضي‌وقت‌ها حتي سرتاپا تكان مي‌خورد. با همين وضع و ترتيب پرسيد: «بگويم آقاي كي مي‌خواستند شرفياب بشوندش؟»
معلوم بود كه از راديو، تلويزيون اين حرف‌هاي قلبمه‌سلمبه را ياد گرفته است.

گفتم: «بفرماييد سهراب‌جان فلك‌زده. »
با خنده‌اي كوتاه و محجوب گفت: «اوا، دشمن‌تان فلك‌زده باشدش، آره! شوما مرد به اين خوبي شرفياب شده‌ايد. »
گفتم: «واقعا فاميلم فلك‌زده است. تقصير من نيست؛ پدربزرگم مثل من فلك‌زده بود، همين فاميل را انتخاب كرد.»
جميله‌خانم انگار دلش سوخت كه گفت: «حالا شوما شرفياب بشويدش داخل. الان بهروزخان از خارج شرفياب مي‌شوندش، آره!»

تشكر كردم و گفتم كه همين‌جاها قدم مي‌زنم، كمي هوا بخورم تا وقتي كه بهروزخان شرفياب بشوند!
جميله‌خانم با دلسوزي واضحي نگاهم مي‌كرد. شايد تا قبل از ازدواجش با بهروز، خود او و تمام طايفه‌اش فلك‌زده بودند، شايد هنوز هم بيچاره‌اند!

بگذريم. جميله‌خانم سري جنباند و به‌گمانم با احترام و مهرباني، در خانه را آهسته بست و رفت. آن‌طرف خيابان، روبروي خانه، يك مغازه ساندويچي و يك كبابي كنار هم بودند. بوي لذيذ و اشتهاآور كباب در هوا موج مي‌زد و دهانم را آب مي‌انداخت. من كه صبح چيزي نخورده بودم و شب قبل هم خواب نرفته بودم، خسته و گرسنه با خودم حساب مي‌كردم كه آيا پولم مي‌رسد بروم و كبابي، ساندويچي، چيزي بخرم؟

در پياده‌رو قدم مي‌زدم. يكي‌دوبار متوجه شدم كه جميله از پشت پنجره نگاهم مي‌كند. يك‌بار كمي پرده را كنار زد. گوشي تلفن به دستش بود و مدتي به من خيره ماند و در همان‌حال با يك‌نفر در آن‌طرف خط حرف مي‌زد. پرده را انداخت. نقش روي پرده را هنوز به ياد دارم. همان نقش آهوي تيرخورده‌اي بود كه به زانو افتاده بود و دورتر، شكارچي تير و كمان به دست و حيرت‌زده، نگاهش مي‌كرد. اين نقش، آن‌وقت‌ها در شهر ما خيلي محبوب همه شده بود... پرده كمي لرزيد و كم‌كم آرام گرفت.

طبيعتا ادامه دارد